#قسمت بیستم داستان دنباله دار فرار از جهنم: انتخاب
برگشتم . اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم . .
گوشی رو به ریکوردر وصل کردم . صدای حنیف بود . برام قرآن خونده بود .
#قسمت بیستم داستان دنباله دار فرار از جهنم: انتخاب
برگشتم . اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم . .
گوشی رو به ریکوردر وصل کردم . صدای حنیف بود . برام قرآن خونده بود .
از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید . توی هر شرایطی . کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد . اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد . .
اگر با قرآن، شراب می خوردم بلافاصله استفراغ می کردم . اگر با قرآن، مواد تقسیم می کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم . اگر سیگار می کشیدم یا مواد مصرف می کردم . اگر .
اصلا نمی فهمیدم یعنی چی . اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم . دیگه توهم و خیال نبود . تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم . .
من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم . تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد . ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم . .
از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد . خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم . ما رو از هم جدا کردن . سرم داد می زد .
- تو معلومه چه مرگت شده؟ . هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره . می دونی چقدر ضرر زدی؟ . اگر . .
خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم . اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم:
-من دیگه نیستم .
فرار_ازجهنم
#قسمت بیست و یکم داستان دنباله دار فرار از جهنم: مسئولیت پذیر باش
وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون . ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد .
تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم . صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم . تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: دعاتون گرفت . خود شما مسئول دعایی هستی که کردی . نه جایی دارم که برم . نه پولی و نه کاری .
با هم رفتیم مسجد . با مسئول مسجد صحبت کرد . من، سرایدار مسجد شدم .
من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم .
نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود . قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود . هر چند، مسجد هم مدام از من تعریف می کرد . سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد . .
بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت . اینطوری فایده نداره . باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم .
دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه . خندید و گفت: فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد .
ضمانتم رو کرده بود . خیلی سریع کار رو یاد گرفتم . همه از استعدادم تعجب کرده بودن . دائم دستگاه روی گوشم بود . قرآن گوش می کردم و کار می کردم .
این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود . نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد . بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم .
رو ,مسجد ,حنیف ,قرآن ,جهنم ,کم ,می کردم ,از جهنم ,فرار از ,صدای حنیف ,می کرد ,جهنم انتخاب برگشتم ,بیستم داستان دنباله ,قسمت بیستم داستان
درباره این سایت